سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه | پیام‌رسان |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

کلاغ زشت بدصدا

حکایت (چهارشنبه 88/8/13 ساعت 11:20 صبح)


مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

-
صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

-
این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

-
دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"
برای این یکی اوضاع فرق کرد... !"



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: کلاغ

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    هر چیزی را در زیر آسمان زمانیست
    استاد و لیوان آب
    مرد کور
    حکایت
    معمای انیشتین
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 12799 بازدید
  •   درباره من
  •   لوگوی وبلاگ من
  • کلاغ زشت بدصدا
  •   مطالب بایگانی شده
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  
  •  لوگوی دوستان من


  •   آهنگ وبلاگ من